از شمارۀ

نوازش‌های بی‌رحمانه

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

من فقط خواهرم را می‌خواستم

نویسنده: مژده مقیسه

زمان مطالعه:4 دقیقه

من فقط خواهرم را می‌خواستم

من فقط خواهرم را می‌خواستم

ساعت ۲:۲۱ : خوابم نمی‌بَرَد.

ساعت ۳:۰۰ : می‌ترسم.

ساعت ۳:۴۶ : نمی‌توانم حرکت کنم، می‌ترسم، خیلی می‌ترسم.

 

این جمله‌ها را نیمه‌شبِ بیست‌وچهارم خرداد بود که به خودم می‌گفتم. اخبار را چک می‌کردم و قفل شده بودم. نام محله‌ی خواهرم را کنار کلمه‌هایی شبیه انفجار، صدای مهیب و آوار و یک‌سری عکس که به‌شدت ترسناک بودند، غیرواقعی به نظر می‌رسیدند، دیده بودم و قفل شده بودم.

 

من در همه‌ی آن خیابان‌ها، بارها قدم زده بودم، برای خواهرزاده‌ی کوچکم از همان خیابان‌ها هدیه خریده بودم و دست در دست او در همان خیابان‌ها دویده بودم و او را به مهد کودک و مدرسه و کلاس موسیقی رسانده بودم. حالا این مخروبه‌های توی عکس‌ها چطور می‌توانند واقعا همان محله باشند؟

 

من مبهوت بودم. دهانم خشک شده بود و تمام وجودم داشت از درون جوری می‌لرزید که انگار برق در رگ‌هایم جریان داشت.

 

در آن نیمه‌شب لعنتی، توی فیلم‌های آواربرداری، دنبال مبل‌های گل‌درشت صورتی خواهرم می‌گشتم. دنبال مگنت‌های روی در یخچالش و نقاشی‌های بزرگ روی دیوار‌های خانه‌اش، اما شب آن‌قدر در فیلم‌ها تاریک بود که هیچ چیزی جز شمایلی از خرابی‌ها و بیچارگی تشخیص داده نمی‌شد.

 

خواهرم در دسترس نبود، هیچ‌کس تلفن خانه‌اش را جواب نمی‌داد و حتا عکس پروفایل تلگرامش برایم محو بود و درست باز نمی‌شد. مغز من این چیزها را به هم وصل می‌کرد و سناریوهای خانه‌خراب‌کن می‌نوشت.

 

اضطراب فلجم کرده بود و به هیچ چیزی جز اینکه می‌خواهم خواهرم و خانواده‌اش را دوباره ببینم، فکر نمی‌کردم. به اینکه آن خانه که داشتم در فیلمِ آوارابرداری‌اش، دنبال وسایل خواهرم می‌گشتم به هر حال خانه‌ی خواهر کسی بود، فکر نمی‌کردم. به اینکه آن انفجار به هر حال بچه‌هایی را در خوابی طولانی فرو برده بود بی‌آنکه به ‌آن‌ها فرصت خداحافظی با عروسک محبوب‌شان را بدهد، فکر نمی‌کردم. من فقط خواهرم را می‌خواستم و وقتی بالاخره توانستم با او حرف بزنم و با شدیدترین گریه‌ی زندگی‌ام التماسش کردم که خانه‌اش را ول کند و بیاید پیش ما که خطر کمتری تهدیدمان کند، هرگز، حتی در حد یک‌صدم ثانیه به این فکر نکردم که آیا صاحب آن خانه که حالا آوار شده بود، کسی را داشت که شب قبل التماسش کرده باشد که خانه‌اش را و میوه‌های توی یخچالش را و گل‌های روی‌ بالکنش را، که فردا وقت آب‌ خوردنشان بود، ول کند و برود.

 

من در آن‌ لحظه‌ها به هیچ‌کدامِ این چیزها فکر نمی‌کردم؛ فقط می‌ترسیدم. بسیار می‌ترسیدم و بسیارتر گریه می‌کردم و در میان اشک‌هایم برای ترسِ از دست‌دادنِ چیزهایی که دارم، سنگینی سایه‌ای بزرگ را روی قلبم حس می‌کردم؛ سایه‌ای که خبیث و پست و رذل بود و نه تنها نمی‌توانست نترسد و از آرمان‌های میهن‌پرستانه‌اش دفاع کند، بلکه فقط می‌خواست خودش را از این گزند دور نگه دارد.

 

بعد از آن شب، برای همه‌ی آن‌هایی که خانه‌هایشان آوار شد و اسباب‌بازی بچه‌هایشان بی‌سرپرست شد و بدن‌شان در آنی، جوری ناپدید شد که انگار از اول نبوده، بسیار گریه کردم. جوری گریه کردم که روانشناسم دستمال برداشت تا اشک‌های خودش را از من پنهان کند.

 

به او گفتم من هر شب وقتی می‌خوابم، به پرنیا عباسی که پیش از آنکه بخوابد موهایش‌ را ریخته بود روی بالشتش و صبح، دیگر نتوانست ببنددشان فکر می‌کنم. به اینکه توی نوت‌های گوشی‌اش چند شعرِ ناتمام مانده بود، به اینکه او هم آن شب، قبل از اینکه بخوابد حتما برای صبح جمعه‌اش قراری گذاشته بود و کسی انتظارش را می‌کشید. به اینکه آیا او هم در سیوهای اینستاگرامش، لباس‌ عروس‌های رویایی داشت؟ آلارم تلفنش قرار بود چه ساعتی بیدارش کند؟ و او چند ساعت زودتر از آن، دیگر بیدار نشد؟ من به او خیلی فکر می‌کنم، به رد خون روی تشکش و آوار سیمان و سنگ و بتن که جای رد بوسه‌ها روی صورتش نشسته بودند.

 

روانشناسم گفته فکر‌کردن به این چیزها دردی را دوا نمی‌کند و به من حق داده که متاثر و ناراحت باشم اما حق نداده که خودم را در این غم غرق کنم. او به سایه‌ی سنگین پست و رذلی که کشان‌کشان دنبالم می‌کند، حق داده که نگران خودش باشد و گفته این طبیعت آدمیزاد است که اول به خودش فکر می‌کند، بعد به دیگران.

 

من حالا در‌حالی‌که لعنت می‌فرستم به طبیعت آدمیزاد، اسم پرنیا عباسی را از تاریخچه‌ی جستجوهایم در گوگل پاک می‌کنم. از کانال‌های خبری فاصله می‌گیرم، وقتی اسم گرسنگی و بچه‌ها و غزه می‌آید، شبکه‌ی تلویزیون را عوض می‌کنم و رویَم را می‌کنم آن طرف اگر ببینم عده‌ای درباره‌ی جنگ حرف می‌زنند.

 

حالا چند هفته‌ای‌ست که اهدافم را دنبال می‌کنم، دست در دست سایه‌ی سیاه و پستی که روی قلبم نشسته، برای آینده‌ام برنامه می‌ریزم، اشک‌هایم را جز برای خودم خرج نمی‌کنم و لعنت می‌فرستم به اول و آخر طبیعت آدمیزاد.

مژده مقیسه
مژده مقیسه

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.